نجات از چوبه‌دار به دلیل فرزند معلول

دسته ها: اخبار

او پس از مدت ها پرس و جو سرانجام دختر نجیب یکی از خانواده های اصیل را برای پسرش انتخاب کرد و پس از موافقت خانواده طناز خیلی زود مراسم ازدواج برگزار شد. در آن شب باشکوه اکبر آقا در جمع مهمانان با هدیه خود همه را شگفت زده کرد. کلید یک آپارتمان شیک به عروس و داماد هدیه اکبر آقا بود. پاسی از شب گذشته بود که جشن پایان یافت و زوج جوان نیز راهی خانه بخت شدند.

مرتضی مثل پدرش در بازار کار می کرد و وضع مالی خوبی داشت. روزها سر کار بود و حوالی غروب به خانه برمی گشت گاهی با همسرش به گردش می رفت و گاه به خانواده هایشان سر می زدند. حدود یک سال بعد زوج جوان با اعلام این خبر که بزودی مهمان کوچکی به جمع آنها اضافه خواهد شد خوشحالی و شادی فراوانی به خانواده هایشان بخشیدند و مادربزرگ ها و عمه ها و خاله های مسافر کوچولو برای آمدنش لحظه شماری می کردند.

مرتضی از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. او همیشه عاشق بچه بود و وقتی طناز خبر پدر شدن را به او داد مرتضی همان شب یک سرویس طلای گرانقیمت برای همسرش خرید. او مرد خانواده دوست و دست و دلبازی بود همیشه به مناسبت های مختلف برای طناز طلا و جواهر می خرید و زن جوان نیز همیشه چند تکه از این طلاها را به خود می آویخت و در جشن ها و مهمانی ها خودنمایی می کرد.

در طبقه پایین آپارتمانی که طناز و مرتضی زندگی می کردند زوج میانسالی بودند که یک پسر نوجوان، اما معلول داشتند. سوسن زن خاصی بود به خاطر داشتن پسری بیمار و شوهری که بیکار و بداخلاق بود او نیز خصوصیات اخلاقی خاصی پیدا کرده بود. با وجود آن که خیلی سعی داشت خود را مهربان و دلسوز نشان دهد اما به واسطه سختی هایی که در زندگی متحمل می شد حسادت را براحتی می شد در اعماق نگاهش دید.

از همان روزهای نخستی که این زوج به خانه جدیدشان آمدند سوسن خانم سعی داشت با طناز ارتباط و رفت و آمد بر قرار کند. سوسن زن پرحرف و تا حدودی فضول بود که دلش می خواست از همه کارها سر در بیاورد، اما همین اخلاقش باعث شده بود همسایه ها رغبت زیادی به رفت و آمد با او نداشته باشند. اما طناز که دختری مهربان و دلرحمی بود همیشه با متانت به حرف ها و درددل های سوسن گوش می کرد. گهگاه نیز با دادن مقداری پول به او کمک می کرد. اما این روزها به خاطر بارداری بیشتر در خانه مادرش بود و کمتر به خانه خودش می رفت و روزهایی هم که در خانه بود حوصله پرچانگی های سوسن را نداشت.

آخرین هفته های بارداری طناز رو به پایان بود حالا دیگر حسابی سنگین شده و به خاطر گرمای هوا و مشکلات بارداری حال و روز خوبی نداشت. یک روز صبح طناز بعد از بیدار شدن و صرف صبحانه آماده شد تا به خانه مادرش برود. آن روز جشن تولد خواهرزاده کوچکش بود و مهمانی مفصلی در راه داشتند. طناز لباس زیبایی پوشید بهترین جواهراتش را به گردن آویخت و آرایش ملایمی کرد سپس به آژانس زنگ زد و منتظر ماشین نشست. اما لحظاتی بعد زنگ آپارتمان به صدا درآمد. در را که باز کرد سوسن را پشت در دید. زن میانسال با دیدن طناز در آن لباس زیبا و گردنبند درخشانی که به گردن داشت چشمانش برقی زد و خیره ماند. طناز که متوجه حالت عجیب سوسن شده بود گفت: با من کاری داری؟

زن خودش را جمع و جور کرد و با دستپاچگی گفت: نه حوصله ام سر رفته بود اومدم پیشت اما تو هم که انگار داری میری بیرون.

آره دارم میرم خونه مادرم امشب جشن تولد خواهرزادمه همه را دعوت کرده است.

در همین موقع زنگ در خانه به صدا در آمد راننده آژانس آمدنش را خبر داد و طناز هم پس از عذرخواهی از سوسن در خانه را بست و رفت. چند ساعت بعد در حالی که شب از نیمه گذشته بود مرتضی و طناز به خانه برگشتند اما به محض ورود با صحنه عجیبی رو به رو شدند. خانه به هم ریخته و وسایل نامرتب و شکسته بود. هر چه داخل کمدها داشتند را بیرون ریخته بودند. شواهد حکایت از دزدی داشت. طناز با دیدن این صحنه بشدت شوکه شد. همه طلاها و لوازم با ارزش خانه سرقت شده بود. بلافاصله موضوع به پلیس اعلام و تحقیقات آغاز شد.

طناز در نخستین بازجویی ها ماجرای روز سرقت و حضور مشکوک سوسن را به ماموران گفت. از آنجا که تنها خانواده مستاجر در آن ساختمان که وضع مالی خوبی هم نداشتند خانواده سوسن بود ماموران به سراغ او و شوهرش رفتند و آنها را برای تحقیق و بازجویی به اداره آگاهی بردند. با پیچیدن این خبر بین همسایه ها هر کسی چیزی می گفت و در این میان بازار شایعات داغ بود. عصر همان روز که سوسن و همسرش به خانه برگشتند وی یکراست به در خانه طناز رفت. به محض دیدن زن جوان با صدای بلند گفت: من چه بدی در حق تو کرده بودم که اینجوری با آبروی ما بازی کردی؟ درسته که ما بی پول و فقیریم اما دزد نیستیم و لقمه حرام نمی خوریم.

طناز که از شنیدن این حرف ها و دیدن همسایه هایی که با صدای سوسن از خانه هایشان بیرون آمده بودند، بشدت ناراحت شده بود، گفت: من به پلیس حرفی نزدم آنها خودشان تحقیق کردند و به شما مشکوک شدند. به من ربطی ندارد.

اما سوسن که انگار دلش خیلی پر بود، مدام فریاد می کشید و بد و بیراه می گفت. زن جوان هم بی توجه به او می خواست از کنارش رد شود و به خانه برود که سوسن دستش را محکم کشید و گفت: صبر کن باید به حرف هایم گوش کنی و جلوی همه از من عذرخواهی کنی. اما هنوز حرفش تمام نشده بود که طناز به خاطر حرکت نابجای سوسن تعادلش را از دست داد و مقابل چشم همه از پله ها سقوط کرد. ناگهان صدای جیغ زن ها بلند شد. زن باردار از چهارده پله به پایین افتاد و از هوش رفت.

همسایه ها زن جوان را به بیمارستان رساندند و موضوع را به مرتضی اطلاع دادند. طناز تحت عمل جراحی قرار گرفت، اما پس از ساعت ها انتظار پزشک از مرگ نوزاد خبر داد. زن جوان چند روزی با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، اما بالاخره نجات یافت. کسی جرات نداشت خبر مرگ بچه اش را به او بدهد. مرتضی وقتی از بهبود حال همسرش مطمئن شد، به کلانتری رفت و از سوسن به خاطر این حادثه شکایت کرد. چند روز بعد وقتی طناز به خانه برگشت، از ماجرای بازداشت سوسن باخبر شد. شوهر سوسن با دیدن او به پایش افتاد و با التماس از او خواست به خانه آنها برود و وضعیت پسر معلول آنها را که تنها و بی مادر گوشه خانه افتاده ببیند. طناز با دیدن پسرک دلش به درد آمد و از شوهرش خواست رضایت بدهد. زن جوان گفت: مرتضی، ما بچه مان را از دست دادیم شاید خواست خدا بود، اما نمی خواهم به خاطر من این بچه معلول از بی مادری بمیرد.

نگاه کارشناس

تهمت نزنیم

فریبا همتی / روان شناس: گاهی اوقات تصورات اشتباه افراد درباره یکدیگر باعث می شود ذهنیت های نادرستی از آنها پیدا کنیم و قضاوت ناعادلانه ای هم داشته باشیم. در این پرونده نوع زندگی، شخصیت ظاهری و وضعیت بد مالی سوسن باعث شده بود همسایه ها قضاوت نادرستی از این زن داشته باشند. تا حدی که وقتی سرقتی در ساختمان رخ داد، وی را به عنوان مظنون معرفی کردند. غافل از این که چنین اتهامی برای زن میانسال بشدت گران تمام شد و او را تا حدی عصبی کرد که کنترلی بر رفتارش نداشت و اقدام به برخورد فیزیکی کرد.

باید به یاد داشته باشیم آبروی افراد متاعی گرانبهاست که در صورت وارد شدن خسارت به آن براحتی قابل جبران نیست و بسیاری از اشخاص برای بازیابی آبروی ازدست رفته شان هر کاری می کنند. در اینجا می بینیم که سوسن وقتی با اتهام دزدی از سوی طناز روبه رو می شود و پایش به اداره پلیس باز می شود، سراغ زن جوان می رود و از او می خواهد مقابل همه از او معذرت بخواهد، اما وقتی امتناع او را می بیند شاهد اتفاق ناگوارتری بودیم.

ای کاش ما توصیه پیامبر اسلام را که فرموده اند، هرکس آبروی مومنی را حفظ کند «بدون تردید بهشت بر او واجب شود» همیشه به خاطر بسپاریم و تا زمانی که از موضوعی مطمئن نشده ایم حرفی به زبان نرانیم.

کیانا قلعه دار / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

اخبار